دانلود و خرید کتاب می خواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم بک سهی ترجمه الهه علوی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب می خواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم اثر بک سهی

کتاب می خواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم

معرفی کتاب می خواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم

کتاب می خواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم به‌قلم بک سهی و ترجمهٔ الهه علوی را انتشارات دانش‌آفرین منتشر کرده است. این کتاب شرح روند حضور نویسنده در اتاق مشاورهٔ روان‌درمانی و اشتراک تجربیات او از دست‌وپنچه نرم‌کردن با افسردگی است.

درباره کتاب می خواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم

افسردگی شایع‌ترین بیماری روحی قرن حاضر است؛ به‌قدری که از آن به سرماخوردگی روح تعبیر می‌شود. افسردگی واقعاً چیست و چطور می‌توان از دستش رهایی یافت؟ بک سهی، نویسندهٔ کره‌ای که خود مدتی دچار افسرد‌ه‌خویی یا همان اختلال افسردگی مداوم (حالتی از افسردگی مدام و سبک) بوده، در کتاب می خواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم به شرح سیر جلسات روان‌درمانی و تحولاتی که حضور در اتاق مشاوره برای او رقم زده، پرداخته است؛ تا از این طریق به کسانی که مانند او به افسردگی دچارند، آگاهی دهد و همدلانه به‌کمک آنان برای مهربانی با خود و شهامت یاری‌خواستن از دیگران بپردازد.

خواندن کتاب می خواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

کسانی که به خواندن روایت‌های خودنوشت افراد از مواجهه با یک بیماری روانی علاقه دارند، دوستداران کتاب‌های توسعهٔ فردی و افرادی که نشانه‌هایی از افسردگی را در خود می‌بینند، از خواندن این کتاب سود خواهند برد.

درباره بک سهی

بک سهی متولد سال ۱۹۹۰ و دانش‌آموختهٔ رشتهٔ نویسندگی خلاق است که سابقهٔ کار در شرکت‌های انتشاراتی و مدیریت شبکه‌های اجتماعی آن‌ها را بر عهده داشته است. او ده سال به‌صورت مرتب برای درمان افسردگی به روان‌پزشک مراجعه کرد.

بخشی از کتاب می خواهم بمیرم ولی دوست دارم دوکبوکی بخورم

«کمی افسرده

نشانه های اصولی مانند شنیدن یک سری صدا افکار مزاحم و ناخوانده و خودزنی تنها نشانه‌های افسردگی نیستند همان‌طور که یک آنفولانزای ساده می‌تواند کاری کند تمام بدنمان درد بکشد یک افسردگی سطحی هم می‌تواند کل ذهن ما را به درد مبتلا کند. از بچگی درون‌گرا و حساس بودم. خاطراتم درست یادم نمی‌آید اما طبق نوشته‌های دفترچهٔ خاطراتم از همان کودکی مثبت‌اندیش نبودم و هرازگاهی دمغ می‌شدم. دوران دبیرستان بودم که افسردگی به‌طور جدی در من رخنه کرد، روی درس خواندنم اثر گذاشت، اجازه نداد به دانشگاه بروم و در نتیجه آینده‌ام را مختل کرد. اما حتی وقتی تمام جنبه‌های زندگی‌ام را که می‌خواستم تغییر دهم تغییر دادم - وزنم، تحصیلاتم، معشوقم، دوستانم - باز هم احساس افسردگی می‌کردم البته همیشه افسرده نبودم اما این حالت حزن و اندوه می‌آمد و می‌رفت. درست مثل هوای بد که از آن گریزی نیست مثلاً ممکن بود خوشحال به رخت‌خواب بروم اما عبوس و غمگین از خواب بیدار شوم وقتی استرس داشتم نمی‌توانستم جلوی پرخوری‌ام را بگیرم و هر زمان مریض می‌شدم، بی‌وقفه گریه می‌کردم. تسلیم این واقعیت شده بودم که افسرده به دنیا آمده‌ام و اجازه داده بودم دنیایم تاریک و تاریک‌تر شود. بدگمانی‌ام به دیگران شدت گرفته بود و اضطرابم در حضور دیگران بیشتر و بیشتر شده بود اما طوری رفتار می‌کردم انگار که همه چیز خوب است و در این امر استاد شده بودم مدت زیادی مدام تلاش می‌کردم تا خودم را درمان کنم چون بر این باور بودم که خودم می‌توانم به افسردگی‌ام خاتمه دهم اما دیگر به جایی رسیدم که نتوانستم تحمل کنم و در نتیجه تصمیم گرفتم کمک بگیرم وقتی برای اولین‌بار قدم به اتاق مشاوره می‌گذاشتم مضطرب بودم و واهمه داشتم اما سعی کردم ذهنم را از هر انتظاری خالی کنم.

روان پزشک: «خب چه کمکی از دستم بر میاد؟»

من: «راستش فکر می‌کنم کمی افسرده‌ام.»

روان پزشک: «می‌فهمم.»

من موبایلم را بیرون می‌آورم و از روی یادداشت گوشی شروع به خواندن می‌کنم: «مدام خودم رو با دیگران مقایسه میکنم بعد خودم رو سرزنش می‌کنم که چرا این کار رو کردم و اینکه عزت‌نفسم خیلی پائینه.»

روان پزشک: «تا حالا فکر کردی دلیل این رفتار و کمبود عزت‌نفست در چه چیزی ریشه داره؟»

من فکر می‌کنم بخش عزت‌نفسم مربوط به دوران کودکی‌م می‌شه. مادرم همیشه از وضعیت بد اقتصادی‌مون می‌نالید. ما در یک آپارتمان تک‌خوابه زندگی می‌کردیم که برای پنج نفر خیلی کوچیک بود. یک مجتمع آپارتمانی دیگه هم در همسایگی ما بود که هم‌اسم مجتمع ما بود اما واحدهای بزرگ‌تری داشت. یک بار یکی از دوستان مادرم از من پرسید که کدوم مجتمع زندگی می‌کنیم مجتمع بزرگه یا کوچیکه. همین سوال باعث شد خجالت بکشم و روم نشه به بقیه بگم کجا زندگی می‌کنم.»

نظرات کاربران

کاربر ۶۶۷۳۶۷۷
۱۴۰۳/۰۲/۱۴

تا حالا بهترین کتابی هست که خوندم عالیه پیشنهاد میکنم حتما بخونید انگار رفتی پیش تراپیست مشکلاتتو میگی و مشاوره میگیری

کاربر 8575803
۱۴۰۳/۰۲/۲۷

کتاب نه داستانه نه کتاب روانشناسیه اسم کتاب بهت آگاهی میده که انگار قراره با کسی هم مسیر بشی ولی وقتی چند صفحه میخونی میبینی وسط یه گفت و گو گیر افتادی بله حر ف های خوبی میزنه ولی نه به

- بیشتر
بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۵)
خیلی دربارهٔ دلیل افسردگیم فکر کردم و فهمیدم دلیلش اینه که پست‌های اینستاگرام رو نگاه می‌کنم و به افراد دیگه غبطه می‌خورم. فکر می‌کنم این باعث تشدید افسردگیم می‌شه.
فرزانه رضایی
دوست جدیدم کاملاً داره روی من تأثیر میذاره. وقتی به کسی نزدیک می‌شی، می‌خوای علایق اون رو در زندگی خودت جا بدی. من دارم کتاب‌هایی که اون دوست داره رو می‌خونم و به موزیک موردعلاقهٔ اون گوش میدم
کاربر ۳۵۵۰۸۳۶
معتقدم هرچه بیشتر مراقب خودم باشم، مسیرهای بیشتری به سمت خوشبختی پیدا می‌کنم.
ثنا
همهٔ ما بعدهای مختلف داریم. همین. نمی‌توانیم فقط به خاطر یک بعد به رابطه‌ای پایان دهیم یا آن را ادامه دهیم. ذهن من این را می‌داند اما قلبم در فهم آن مشکل دارد. غم روی سطح جاری می‌شود، درست مانند روغن، در حالی که شادی ته‌نشین می‌شود. اما مخزنی که هر دوی این‌ها را در بر می‌گیرد زندگی نام دارد، و همین‌جاست که من آرامش و لذت را پیدا می‌کنم. من غمگینم، اما زنده‌ام، و دارم به زندگی ادامه می‌دهم. آرامش و لذت من همین است.
کاربر ۳۵۵۰۸۳۶
روان‌پزشک: "وقتی پای روابط درمیون باشه هیچ خوب مطلقی وجود نداره. اتفاقاً داشتن اختلاف نظر با دوستان و عزیزانمون بسیار سالم و طبیعیه. فقط امیدوارم تفاوت جز از کل رو یاد بگیری. فقط به خاطر اینکه یک خصوصیت طرف مقابلت رو دوست داری دلیل نمی‌شه همه‌چیزش رو دوست داشته باشی، و فقط به خاطر اینکه یک خصوصیت طرف مقابلت رو دوست نداری به این معنا نیست که اون شخص ارزش وقت گذاشتن نداره. فکر می‌کنم باید طرز فکرت رو عوض کنی."
کاربر ۳۵۵۰۸۳۶

حجم

۱۵۸٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

حجم

۱۵۸٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

قیمت:
۳۶,۰۰۰
۱۸,۰۰۰
۵۰%
تومان