وقتی به یاد میآورم که در این سه ماه چهها کشیدهام و با وجود این هنوز هم سرپا ماندهام، به این نتیجه میرسم که قویتر از آنی هستم که فکرش را میکردم.
ela
«اینقدری که دیگه فکر میکنم میخوام مادر بشم.»
با خوشحالی به من نگاه میکند. «واقعاً؟»
میگویم: «آره.»
زیر لب میگوید: «پس نظرت چیه بریم بخوابیم؟»
𝓜𝓪𝓷𝓮𝓵𝓲
احساس ترس و گناه بهقدری در تاروپود زندگی من تنیده شدهاند که حتی دیگر یادم رفته زندگی بدون آنها چگونه است
ela
برای اولین بار در زندگیام پریها موجوداتی اهریمنی به نظر میرسیدند.
𝓜𝓪𝓷𝓮𝓵𝓲
اگر میخواهم شرایط را تغییر بدهم، نباید از حقیقت فرار کنم؛
sharareh
ندیدن او دلیلی بر نبودنش نیست.
sharareh
در تنهایی بهتر میتوانستم به اتفاقاتی که افتاده فکر کنم. اتفاقاتی که به من نشان داد زندگی چقدر ارزشمند است و برای همین تصمیم گرفتم تا جایی که میتوانم فرمان زندگیام را رها نکنم.
کاربر ۳۹۴۴۹۵۴
اشکهای ناشی از احساس تنهایی از چشمهایم جاری میشود.
sharareh
متیو گفت: «چقدر هم خوشگله! واقعاً که دردناکه.»
با ناراحتی پاسخ دادم: «یعنی اگه خوشگل نبود، دردناک نمیشد؟»
با تعجب به من نگاه کرد و گفت: «منظورم این نیست. خودت هم خوب میدونی. کشته شدن هر آدمی ناراحتکنندهست. مخصوصاً اینکه مادر دوتا بچهٔ کوچیک باشی که یه روز قراره بفهمن مادرشون چقدر بیرحمانه کشته شده.»
sharareh
اصلاً امیدوار نیستم همهچیز درست شود.
.ً..