هر بار که میخواست لباس بخرد چقدر به مادر اصرار میکرد حتماْ آستینپفی باشد. مادر هر بار میگفت: «بگذار بزرگتر که شدی آستینپفی هم برایت میخرم. الان صورتت توی پفها گم میشود.» و جوری ماهتیسا را بغل میکرد که صورتش بین بازوهایش گم میشد و دماغش پُر میشد از عطر کِرِم نیوآ و صابون نخل که مادر همیشه بوی آنها را میداد.
M.Taha
هنوز ماشین راه نیفتاده که باز آن دختر را میبیند. گوشهای ایستاده است. دور تا دورش را آتش گرفته است. نه فریاد میزند و نه کمک میخواهد. سرش پایین است. سودابه سرش را کج میکند تا صورتش را ببیند. صورت دختر معلوم نیست. کمی آنطرفتر مردی ایستاده و دستهایش را به سوی دختر دراز کرده است
همچنان خواهم خواند...
«مادرم میگوید چیزهای باارزش کمشان خوب است. مال تو.»
ح. دوست حافظ
«کم پیدا میشود کسی که هم زندهاش به دیگران خیر برساند و هم مردهاش.»
ح. دوست حافظ
«گاهی خوب مردن ارزشش خیلی بیشتر است از زنده ماندن.»
ح. دوست حافظ
فکر میکند حتماْ هر قلبی تکهکلامهای مخصوص خودش را دارد. از بعضی کلمهها خوشش میآید و از بعضیها نه. در حقیقت این قلبها هستند که کلمهها را انتخاب میکنند.
همچنان خواهم خواند...
در آنجایی که آن ققنوس آتش میزند خود را
پس از آنجا
کجا ققنوس بالافشان کند
در آتشی دیگر؟
خوشا مرگی دگر
با آرزوی زایشی دیگر
محمدرضا شفیعی کدکنی
همچنان خواهم خواند...